★تفكـــــــــــــر★

مادرمهربان

 

ساعت3شب بود كه صداي تلفن٬پسري را از خواب بيدار كرد.پشت خط مادرش بود.پسر باعصبانيت گفت:چرا اين موقع شب مرا از خواب بيداركردي؟

مادرگفت25 سال قبل در همين موقع شب مرا بيدار كردي!فقط خواستم بگويم تولدت مبارك.پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تاصبح خوابش نبرد.صبح سراغ مادرش رفت.وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت...ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود.

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:پندحكيمانه,پند,داستان كوتاه,داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر,حاكو وسنگ,پادشاه وسنگ,سنگ,پادشاه وسنگ, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

یادمان باشد اگرخاطرمان تنها ماند....... طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم


لینک دوستان

لينك هاي روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , bozghord.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM